«روان» پدیده ای ماندگار، پویا؛ پیچیده و تنوّع پذیر که برای همه افراد انسانی فراگیری و شمول دارد و نظام یافتگی اش در تعامل پایه های هفتگانه(سرشت، نیاز، توانایی، اندیشه، پیوند، کنش و دریافت حسی) و ریشه های پنجگانه(تحوّل، جنسیت، محیط اجتماعی،فرهنگ زیست بوم) استواری یافته است.

تعامل در اشکال سه گانه اش: «واکنشی»، «فراخوانشی» و «پیش گستر» به پی ریزی ویژگیهای شخصیتی از حیث اسلوب روابط با محیط اشاره دارد. کودک تیزهوش اطلاعات بیشتری را از تلویزیون کسب می کند (واکنشی) توجه معلم همدردی را جلب می کند(فراخوانشی) و اهل کتابخانه می شود(پیش گستر)(هیلگارد، 432)

پایه ها و ریشه ها در گستره روانشناختی

همواره دانشمندان در جست و جوی مفاهیم اصیل و ریشه‌ای و ناب روانشناختی بوده و هستند تا گسترهٔ علم روانشناسی از لجام گسیختگی مصون باشد و از یکپارچگی پایدار علمی برخوردار باشد. فرایند روانی بی تردید مشتمل بر عناصر و مؤلّفه هایی است که از سرچشمه هایی جوشیده شده‌اند ‌و شکل گرفته‌اند.‌ سرچشمه‌ها بنیادهای استواری هستند که خاستگاه هر رویداد روانشناختی قلمداد می‌شوند. ژرف اندیشی در این گستره ما را به بنیادهایی مستحکم دلالت می‌کنند که اصطلاحاً آنها را «پایه‌های هفتگانه» می‌نامیم.

این هفت پایه فردیّت و هویّت متمایز هر فرد از افراد آدمی را پی می‌ریزد و شکل می‌دهد:

الف)سرشت دلالت بر هر آنچه دارد که به عنوان ذات، فطرت، غریزه و نهاد از آن یاد شود و در نهان بشر جای دارد. سرشت از فطرت بر می‌خیزد که آن نوعی آفرینش خاصّ است. سرشت با نقشهایش هر دستاورد روانی را دچار پیچیدگی کرده و سبب تحیّر روانشناسان می‌شود.

ب)نیاز به هر آنچه اشاره دارد که موجب حیات و زندگی روان می‌شود و بی توجّهی بدان دیر یا زود به «مرگ روان» می‌انجامد.

ج)توانایی ناظر به هر ظرفیّت، نیرو و قوّه‌ای است که به نظام روان تعلّق دارد.

د)احساس دالّ بر هر چیزی است که از سوی پنج حسّ دریافت شود.

ه)اندیشه اشاره به هر آنچه دارد که در ذهن به تصوّر آید.

و) پیوند دلالت بر هر آنچه دارد که بتوان از آن به مثابه رابطه با شخص و یا شیء در محیط زندگی یاد کرد.

ز)کنش به هر آنچه دلالت دارد که در اعضاء و جوارح تن و بدن بروز یابد و بی تردید متأثّر از ویژگیهای جسم است.

«سرشت»، «نیاز»، «توانایی»، «احساس»، «اندیشه»، «پیوند» و «کنش»، پایه‌های تفرّد را تشکیل می‌دهند. هر مفهوم روانشناختی دیگری کم وبیش برایند تعاملی دو یا چند پایهٔ مزبور است.

در حقیقت پایه‌های مزبور صرفاً در تحلیل یک پدیدهٔ روانی قابل دریافت هستند و وجود خارجی ندارند. فقط با برّرسی موشکافانه و ژرف اندیشانه یک پدیدهٔ روانی می‌توان به وجود هر یک از پایه‌های هفتگانه پی برد. مثلاً «نیاز» خودش را منحصراً در پدیده‌های روانشناختی بروز می‌دهد؛ پدیده‌ای که ناگزیر حاصل «تعامل نیاز» با دست کم یکی از پایه‌های دیگر است.

بررسیهای تحلیلی روانشناختی با هدف کشف ماهیّت و سهم هر یک از پایه‌ها در پدیدآیی هر پدیده صورت می‌پذیرد. این بررسیها ذاتاً بنیادی ترین تحقیقات قلمداد می‌شوند. از آن روی که در حقیقت پایه‌های روانشناختی مباحث اصیل و ناب روانشناختی به شمار می‌آیند.

مطالعات تعاملی در واقع انگاره پردازی برای نیل به نظریه است. از این رو، هر گونه پژوهش بنیادین باید با انگاره پردازی یا ارایهٔ پارادایمهای مناسب از بررسی پایه‌های هفتگانه آغاز شود.

فردیّت فقط متأثّر از پایه‌های هفتگانه نیست؛ بلکه خاستگاههای دیگر نیز کم و بیش بر پدیدآیی و شکل گیری آنها تأثیر می‌نهند:

جنسیّت، تحوّل سنّی، فرهنگ، طبقهٔ اجتماعی و اقتصادی و ویژگیهای اقلیمْ زیستی.

این ریشه‌ها تقریباً در هر مطالعه و پژوهش معتبر روانشناختی به عنوان متغیّرهای تعدیلی بنیادین مشهود هستند.

در واقع تفاوتهای فردی برایند یک نظام تعاملی در پایه‌ها و ریشه هاست. این تفاوتها شامل جنبه‌های درونی و برونی است.

تفاوتهای درونی به ویژگیهای فرد درهر یک از قلمروهای هفتگانه اشاره دارد که در مقایسه با یکدیگر، از تنوّع برخوردارند؛ مانند انواع تواناییهای فردی در مقایسه با یکدیگر.

تفاوتهای برونی به ویژگیهای یک فرد در هر یک از قلمروهای هفتگانه در مقایسه با ویژگیهای فرد دیگری در همان قلمرو دلالت می‌کند؛ مانند مقایسهٔ تواناییهای یک فرد با تواناییهای فرد دیگر.

لذا ریشه‌های تعدیلی اشاره به «تحوّل سنّی»، «جنسیّت»، «فرهنگ»، «طبقهٔ اجتماعی و اقتصادی» و «اقلیمْ زیستی» دارد. تعامل پیچیدهٔ این پایه‌ها و ریشه ها، تفرّد آدمی را رقم می‌زنند. از این رو، تخصّصهای روانشناسی لازم است با عنایت به پایه‌ها و ریشه ها، پی ریزی شوند و شکل گیرند؛ از جمله روانشناسی نیازهای بنیادین، روانشناسی شخصیّت، روانشناسی احساس(دریافتهای حسّی)، روانشناسی زیستی(فیزیولوژی)، روانشناسی تواناییها، روانشناسی شناختی، روانشناسی اجتماعی، روانشناسی جنسی، روانشناسی فرهنگی، روانشناسی اقتصادی، روانشناسی تحوّلی و روانشناسی اقلیمی.

ماهیّت تعاملی پدیده

در گسترهٔ روانشناختی هر آنچه جز پایه‌ها و ریشه هاست، اصطلاحاً «پدیدهٔ روانی» اطلاق می‌شود که ناشی از تعامل پایه‌ها و ریشه هاست. این پدیده‌ها قراردادی، وضع کردنی و ساختنی نیستند؛ بلکه اکتشافی اند؛ به ویژه پایدارترین و ریشه دارترین مفاهیم روانشناختی، پدیده هایی هستند که کشف شده اند؛ نه آن که با ابتکار و ابداع روانشناسان طرح شده باشند. بنابراین هر پدیده در خود تعاملی گسترده و پیچیده دارد و در واقع چیزی جز برایند تعامل نیست. لذا پدیده‌ها در واقع دستاوردهای اساسی دانش روانشناسی قلمداد می‌شوند.

در مطالعات متداول و رایج روانشناختی غالباً با برّرسی «پدیده‌های روانی» سروکار داریم. همچنین «پدیده‌های روانی» در کانون کندوکاوهای هر فرایند تشخیصی است. افزون بر آن، جریانهای درمانگری بر آسیب زدایی «پدیده‌های روانی» متمرکز می‌شوند.

در نتیجه، فعّالیّتهای تخصّصی روانشناختی در سطح نظری و در تراز کاربردی با «پدیده‌های روانی» رویاروست.

پیچیدگی

برای شناخت آدمی ناگزیر باید گستردگی اش را مورد توجّه قرار داد و بر طبیعت چند بعدی او تمرکز یافته، از جزم اندیشی پرهیز نمود.

لذا دریافت و شناخت یک پدیدهٔ روانی امری دشوار و پیچیده است. سهل انگاری و ساده اندیشی در کشف هر پدیدهٔ روانی راه به جایی نمی برد؛ بلکه بیهوده کاریست.

با این که اصولاً منطق سادگی برای ارائهٔ هر نظریه‌ای موجّه و قابل پذیرش است؛ امّا در مکتب تعاملی اعتقاد بر این است که با گریز از این پیچیدگی که واقعیّت جهان هستی و به تبع آن وجود و روان آدمیست، امکان تعابیر و تفاسیر نادرست از ماهیّت انسان و رفتار و روان او افزایش می‌یابد. بنابر این در مکتب تعاملی اصل بر پیچیدگی است.

بی تردید سلسلهٔ علیّت بر پی ریزی هر پدیدهٔ روانی سیطره دارد؛ امّا فرایند پدیدآیی و شکل گیری آن پدیده از طبیعتی چند عاملی برخوردار است؛ این گونه است که چنان که خواهیم دید، «نظام روان» پی ریزی می‌شود. این ماهیت چند عاملی پدیدارشناختی درک و شناخت هر پدیده روانی را سخت، دشوار و پیچیده می‌کند.

از این رو، در پی ریزی هر پدیدهٔ روانشناختی با نقش آفرینی تعاملی مجموعه‌ای از عوامل رویارو هستیم. این عوامل به طور پیوسته به بروز و شکل دهی آن پدیده می‌پردازند.

نتیجه آن که در تبیین پدیده‌های روانشناختی ناگزیر باید به تنوّع و تعدّدی از عوامل متوسّل شد و حقیقت تعامل را با همهٔ پیچیدگی اش درک کرد. این گونه است که باید فروتنانه اعتراف کرد: «روانشناسی بسی صعب و دشوار است».

نظام یافتگی

دانش پدیده‌ای ذاتاً یکپارچه است؛ گرچه ممکن است به ظاهر پراکنده و متفرّق به نظر رسد. یکپارچگی دانش در ماهیّت حق_مداری آن نهفته است. به عبارت دیگر، کانون غایی و نهایی همه حیطه‌های علمی به اقتضای نورانیّت ذاتی دانش در روشنگری و بیان حقّ است. تکثّر گرایی ظاهری آنچه که به عنوان علم قلمداد می‌شود، می‌تواندبه سردرگمی بشر منجرّ گردد. ماهیّت علم همان یکپارچگی اش است.

این حقیقت شامل دانش روانشناسی نیز می‌شود. یعنی روشهای تحقیق در دانش روانشناسی ناگزیر در جست و جوی نظام یافتگی پدیده‌های روانی تمرکز می‌یابند.

افزون بر آن، یکپارچگی بر هستی انسان نیز چیرگی و سیطره دارد. آدمی گرچه دارای اجزای مختلف و پراکنده‌ای است، امّا این ابعاد به منزلهٔ یک کلّ، از هماهنگی، انسجام، یکپارچگی و «نظام یافتگی» برخوردارند: شخصیّت، شناخت، نگرش، انگیزه و ویژگیهای بدنی.

واقعیّت آن است که در عالَم تعیّن صرفاً نظام روان یکپارچهٔ متعامل وجود دارد که غیر قابل تجزیه و انفکاک است؛ یعنی در جست و جوی هر حقیقتی پیرامون هستی انسان، همواره نه با تفکیک ابعاد، بل با ماهیّت یکپارچه نظام روانی رو به رو هستیم.

در واقع پایه‌های هفتگانه با تعامل ماهوی در یکدیگر تنیده و هماویخته و یکپارچه می‌شوند و سپس نظام روان را پی می‌ریزند.

تفکیک نظام روان به دامنه‌ها امری قراردادی و تعیینی است که ناچار در مسیر بررسیهای تخصّصی و شاخه شاخه شدهٔ این علم حاصل شده است. حال آن که دامنه‌های روانشناختی (شخصیّتی، شناختی، نگرشی، عاطفی و رفتاری) قلمروهایی متعامل هستند که به پی ریزی و شکل گیری هویّت فرد می‌انجامد.

وجود و هستی آدمی از سازمانی نظام یافته برخوردار است؛ پراکندگی و لجام گسیختگی ندارد؛ جمع ساده‌ای از اجزاء نیست که در ترکیب ساده به یکدیگر پیوند یافته باشد. این نظام یافتگی بر پایهٔ تعادل واقع است.

لذا در چشم انداز تعاملی اعتقاد بر وحدت عناصر و یکپارچگی اجزاء است؛ یعنی با تمرکز بر بخشها و اجزاء پدیده نمی توان به تبیین قابل قبولی دست یافت؛ بلکه می‌باید در قالبی در هم تنیده و یکپارچه از عناصر، به حقیقت آنها دست یابیم.

در حقیقت پایه ریزی و استواری روان در نظام یافتگی آن است و به مثابهٔ یک نظام، در برگیرندهٔ اجزاء و مؤلّفه‌های منسجم و هماهنگ است. عدم تجانس اجزاء و عناصر به زوال تدریجی آن می‌انجامد. این نهاد مانند هر نهاد دیگری از شاکله‌ای خاصّ برخوردار است و کارکردها نیز از مقتضیات درونی شاکله برمی خیزد.

به تعبیر دیگر، شناخت همان شخصیّت است؛ نگرش همان عاطفه است؛ رفتار همان شناخت است؛ نظام ارزشی همان عاطفه است که به اعتبارات خاصّی یکی از این ابعاد مورد توجّه و برّرسی واقع می‌شود.

به عنوان یک مثال بارز و مبرهن، میان مراحل تحوّل شخصیّت و مراحل تحوّل شناخت وجود دارد. نیل به سطوح عالی شناخت مستلزم حرکت استکمالی روان است و بدون پیمودن راه تکاملی فطرت، شناخت در آدمی در مراحل نازل متوقّف می‌شود و در سطوح ابتدایی محدودیّت می‌یابد. (کاظمی، 1396، زمینه روانشناسی تعاملی، صفحات 10-22)