پیچیدگی
برای شناخت آدمی ناگزیر باید گستردگی اش را مورد توجّه قرار داد و بر طبیعت چند بعدی او تمرکز یافته، از جزم اندیشی پرهیز نمود.
لذا دریافت و شناخت یک پدیدهٔ روانی امری دشوار و پیچیده است. سهل انگاری و ساده اندیشی در کشف هر پدیدهٔ روانی راه به جایی نمی برد؛ بلکه بیهوده کاریست.
با این که اصولاً منطق سادگی برای ارائهٔ هر نظریهای موجّه و قابل پذیرش است؛ امّا در مکتب تعاملی اعتقاد بر این است که با گریز از این پیچیدگی که واقعیّت جهان هستی و به تبع آن وجود و روان آدمیست، امکان تعابیر و تفاسیر نادرست از ماهیّت انسان و رفتار و روان او افزایش مییابد. بنابر این در مکتب تعاملی اصل بر پیچیدگی است.
بی تردید سلسلهٔ علیّت بر پی ریزی هر پدیدهٔ روانی سیطره دارد؛ امّا فرایند پدیدآیی و شکل گیری آن پدیده از طبیعتی چند عاملی برخوردار است؛ این گونه است که چنان که خواهیم دید، «نظام روان» پی ریزی میشود. این ماهیت چند عاملی پدیدارشناختی درک و شناخت هر پدیده روانی را سخت، دشوار و پیچیده میکند.
از این رو، در پی ریزی هر پدیدهٔ روانشناختی با نقش آفرینی تعاملی مجموعهای از عوامل رویارو هستیم. این عوامل به طور پیوسته به بروز و شکل دهی آن پدیده میپردازند.
نتیجه آن که در تبیین پدیدههای روانشناختی ناگزیر باید به تنوّع و تعدّدی از عوامل متوسّل شد و حقیقت تعامل را با همهٔ پیچیدگی اش درک کرد. این گونه است که باید فروتنانه اعتراف کرد: «روانشناسی بسی صعب و دشوار است».
نظام یافتگی
بر اساس مبانی مکتب تعاملی، دانش پدیدهای ذاتاً یکپارچه است؛ گرچه ممکن است به ظاهر پراکنده و متفرّق به نظر رسد. یکپارچگی دانش در ماهیّت حق_مداری آن نهفته است. به عبارت دیگر، کانون غایی و نهایی همه حیطههای علمی به اقتضای نورانیّت ذاتی دانش در روشنگری و بیان حقّ است. تکثّر گرایی ظاهری آنچه که به عنوان علم قلمداد میشود، میتواندبه سردرگمی بشر منجرّ گردد. ماهیّت علم همان یکپارچگی اش است.
این حقیقت شامل دانش روانشناسی نیز میشود. یعنی روشهای تحقیق در دانش روانشناسی ناگزیر در جست و جوی نظام یافتگی پدیدههای روانی تمرکز مییابند.
افزون بر آن، یکپارچگی بر هستی انسان نیز چیرگی و سیطره دارد. آدمی گرچه دارای اجزای مختلف و پراکندهای است، امّا این ابعاد به منزلهٔ یک کلّ، از هماهنگی، انسجام، یکپارچگی و «نظام یافتگی» برخوردارند: شخصیّت، شناخت، نگرش، انگیزه و ویژگیهای بدنی.
واقعیّت آن است که در عالَم تعیّن صرفاً نظام روان یکپارچهٔ متعامل وجود دارد که غیر قابل تجزیه و انفکاک است؛ یعنی در جست و جوی هر حقیقتی پیرامون هستی انسان، همواره نه با تفکیک ابعاد، بل با ماهیّت یکپارچه نظام روانی رو به رو هستیم.
در واقع پایههای هفتگانه با تعامل ماهوی در یکدیگر تنیده و هماویخته و یکپارچه میشوند و سپس نظام روان را پی میریزند.
تفکیک نظام روان به دامنهها امری قراردادی و تعیینی است که ناچار در مسیر بررسیهای تخصّصی و شاخه شاخه شدهٔ این علم حاصل شده است. حال آن که دامنههای روانشناختی (شخصیّتی، شناختی، نگرشی، عاطفی و رفتاری) قلمروهایی متعامل هستند که به پی ریزی و شکل گیری هویّت فرد میانجامد.
وجود و هستی آدمی از سازمانی نظام یافته برخوردار است؛ پراکندگی و لجام گسیختگی ندارد؛ جمع سادهای از اجزاء نیست که در ترکیب ساده به یکدیگر پیوند یافته باشد. این نظام یافتگی بر پایهٔ تعادل واقع است.
لذا در چشم انداز تعاملی اعتقاد بر وحدت عناصر و یکپارچگی اجزاء است؛ یعنی با تمرکز بر بخشها و اجزاء پدیده نمی توان به تبیین قابل قبولی دست یافت؛ بلکه میباید در قالبی در هم تنیده و یکپارچه از عناصر، به حقیقت آنها دست یابیم.
در حقیقت پایه ریزی و استواری روان در نظام یافتگی آن است و به مثابهٔ یک نظام، در برگیرندهٔ اجزاء و مؤلّفههای منسجم و هماهنگ است. عدم تجانس اجزاء و عناصر به زوال تدریجی آن میانجامد. این نهاد مانند هر نهاد دیگری از شاکلهای خاصّ برخوردار است و کارکردها نیز از مقتضیات درونی شاکله برمی خیزد.
به تعبیر دیگر، شناخت همان شخصیّت است؛ نگرش همان عاطفه است؛ رفتار همان شناخت است؛ نظام ارزشی همان عاطفه است که به اعتبارات خاصّی یکی از این ابعاد مورد توجّه و برّرسی واقع میشود.
به عنوان یک مثال بارز و مبرهن، میان مراحل تحوّل شخصیّت و مراحل تحوّل شناخت هماهنگی وجود دارد. نیل به سطوح عالی شناخت، مستلزم حرکت استکمالی شخصیّت است؛ یعنی بدون پیمودن راه تکاملی شخصیّت، شناخت در آدمی در همان مراحل نازل متوقّف میشود و در سطوح ابتدایی محدودیّت مییابد.
فراگیری
پدیدههای روانشناختی در عین ماهیّت فردی شدهٔ خود، بر همهٔ افراد آدمی شمول دارد؛ به مثابهٔ «قانون» که بر هویّت علمی روانشناسی تأکید میورزد. لذا دستاوردهای تردید برانگیز و ظنّ آلود (حتّی در هر درجه از ظنّ راجح) از اعتبار لازم بی بهره هستند. قلمرو علمی روانشناسی در گرو نیل به دستاوردهایی است که در قالب «قوانین»، هویّت و استقرار یابند.
باید کندو کاو کرد که دهها سال تحقیق و پژوهش و تجزیه و تحلیل در گسترهٔ روانشناسی چه دستاوردهای اجماعی داشته است؟
بی تردید یکی از موارد اساسی اجماع و هماهنگی همهٔ مکاتب، «ماهیّت تعاملی پدیدههای روانی» است.
در واقع چنان که خواهیم دید، رویکردهای موجود در مکاتب روانشناسی تصریحاً و یا تلویحاً بر «تعامل» توجّه دارند. در واقع «چشم انداز تعاملی»برایند اولویّت دهیهای مکاتب موجود است.
از این رو، مکتب تعاملی روانشناسی نه تنها با سایر چشم اندازها در تقابل نیست، بلکه بر اجماع و هماهنگی میان همهٔ مکاتب تأکید میورزد. به دیگر تعبیر، میتوان همه دستاوردهای مکاتب را در تلفیقی هماهنگ مشارکت داد. «روانشناسی تعاملی بواقع اجماع همهٔ دستاوردهای روانشناختی است».
حقیقت آن است که نفی و انکار پدیدهٔ «تعامل» به اعتبار و جایگاه هر مکتبی آسیب میزند. به بیان دیگر، دیدگاهی که تعامل را نفی کند، نی تردید در تراز یک نظریهٔ سست(آن هم با تسامح) تقلیل مییابد و هرگز به سطح برجستهٔ «مکتب» نایل نمی گردد.
بی شکّ تأکید بر وجود «تعامل»، با توجّه به ارجحیّتهای مکاتب اصیل و بنیادین و کلاسیک، شاخص و ملاکی قاطع و غیر قابل تردید در تعریف «مکتب روانشناختی» است و این از جنبههای اعتباریافتگی و استواری یک مکتب به شمار میآید.
هرگاه بپذیریم که مکتب تعاملی برایند مفاد همهٔ مکاتب کلاسیک و نوین روانشناختی است، نتیجه آن خواهد بود که روانشناسی تعاملی در تاریخ، ریشه دارد؛ ما پایه ریزی نکردیم؛ فقط سازماندهی و مکتب دهی کرده ایم؛ تا به حال وجود داشته؛ امّا معمولاً در محاق واقع شده است.
پس برایند مفاد و اجماع همهٔ مکاتب و نظریهها در قالب «قوانین» حاصل میآید و بالطّبع «فراگیری» دارند.
دگرگونی
دگرگونی به معنای گسترده دلالت بر پویایی و حرکت مستمرّ و تدریجی در نظام روان دارد. روان، ماهیّتی پویا دارد؛ همواره در حرکت و جنب و جوش و تغییر پذیری است؛ ایستا، جامد و راکد نیست. بلکه جمود و ایستایی اش تعادل را خدشه دار میکند. نظام یافتگی و تعادل روان، بر پویایی ذاتی واقع شده است.
این دگرگونی، همیشگی و مستمرّ است؛ به بیان دیگر، تعامل پایههای روانشناختی ایستا نیست ودر فرایندی یکپارچه، استمرار دارد.
ضمن آن که زندگانی آدمی مرکّب از دوره هایی از تحوّل و صیرورت و دگرگونی است که یک پیوستار منظّم و هماهنگ را تشکیل میدهد و هر دوره اقتضای ویژگیهایی را دارد. بدون توجّه به مراحل و ادوار دگرگونی آدمی، شناخت حقیقت نظام روان ممکن نیست.
ماندگاری
روان و پدیدههای روانشناختی در سطح اصالتش از ماندگاری و بقا و پایداری برخوردار است. هرگز زوال ندارد و با فرسایش و زوال تن و بدن، فرو نمی پاشد. پس اصل «بقای روان» از مبانی روانشناختی تعاملی قلمداد میشود.
روان و پدیدههای روانشناختی، برخلاف جسم که در معرض فرسایش، زوال و مرگ قرار دارد، در سطح اصیل خود از نوعی ماندگاری، بقا و پایداری برخوردارند. این امر نشان میدهد که روان، صرفاً وابسته به فیزیک بدن نیست و به عنوان یک نظام پویا، تحت تأثیر تعاملات درونی و بیرونی، به حیات خود ادامه میدهد.
از دیدگاه روانشناختی، «بقای روان» مفهومی بنیادین است که بر عدم فروپاشی کامل روان با زوال بدن دلالت دارد.
در بُعد تعاملی، بقای روان به این معناست که تجربههای ذهنی، خاطرات، ارزشها و معانی که فرد در طول زندگی شکل میدهد، در ساحت روانی ماندگار بوده و در تعامل با محیط و دیگران به جریان خود ادامه میدهند. این اصل نهتنها در سطح فردی، بلکه در سطح جمعی نیز معنا پیدا میکند؛ بهگونهای که تجارب روانی یک فرد میتوانند در بستر فرهنگ، تاریخ و ارتباطات انسانی امتداد یابند.
بنابراین، اصل «بقای روان» از مهمترین مبانی روانشناختی تعاملی محسوب میشود، زیرا نشان میدهد که روان یک سیستم بسته و وابسته به جسم نیست، بلکه از طریق تعامل با محیط، تاریخچه فردی و اجتماعی، و تأثیرگذاری بر دیگران، به شکلی پایدار ادامه مییابد.
گونه گونی
روان دارای انواعی است و گونه گونی دارد. این گونه گونی در سطوح و توالی سافل به عالی جای میگیرد. انواع روان به معنای تنوّع شخصیّت نیست؛ بلکه به انواع نظام روانشناختی اشاره دارد.
چنان که ذکر شد، تفاوتهای فردی ناشی از تعامل پایهها و ریشهها به منحصر به فرد بودن هر نظام روان در آحاد بشر دلالت دارد.
از این رو در واقع با تنوّع طبقات و آحاد روبه روییم.
برای توضیح بیشتر، میتوان گفت که روان به عنوان یک پدیدهی چندلایه و پیچیده، در سطوح مختلفی جای میگیرد که از پایهایترین تا عالیترین نظامهای روانشناختی را در برمیگیرد. این تنوع روان به تفاوتهای شخصیتی مربوط نمیشود، بلکه اشاره به انواع ساختارهای روانی دارد که در افراد مختلف میتواند نمود پیدا کند.
هر نظام روانشناختی، مجموعهای از فرآیندهای شناختی، هیجانی، انگیزشی و رفتاری را در بر دارد که تعامل این عناصر، نوع خاصی از نظام روانی را در فرد شکل میدهد. این نظامها را میتوان در یک توالی از سطوح پایین به سطوح عالیتر در نظر گرفت، به این معنا که برخی از این نظامها بر پایهی نیازهای بنیادینتر و واکنشهای زیستی استوارند، در حالی که برخی دیگر به سطوح بالاتری از ادراک، خودآگاهی و تفکر انتزاعی میرسند.
همانطور که اشاره شد، تفاوتهای فردی، ناشی از تعامل پایهها و ریشهها در ساختار روانی هر فرد است. این پایهها شامل عوامل زیستی، محیطی، فرهنگی و تجربی هستند که در هم تنیده شده و هر فرد را به یک نظام روانی منحصر به فرد تبدیل میکنند. در واقع، این تفاوتها تنها به تفاوت در صفات شخصیتی خلاصه نمیشود، بلکه به نحوهی سازمانیافتگی و عملکرد کلی روان در سطح یک فرد اشاره دارد.
با توجه به این که نظامهای روانی دارای ساختارهای متنوع و سلسلهمراتبی هستند، میتوان افراد را بر اساس نوع ساختار روانی آنها به طبقات مختلفی دستهبندی کرد. این طبقات میتوانند بر مبنای ویژگیهایی همچون سطح خودآگاهی، میزان تعادل هیجانی، ساختارهای شناختی و شیوه ادراک واقعیت، تفکیک شوند. در عین حال، هر فرد به عنوان یک آحاد نیز دارای ویژگیهای منحصر به فردی است که او را از دیگران متمایز میکند، هرچند که در یک طبقهی روانی خاص جای داشته باشد.
بنابراین، روان نهتنها گونهگونی دارد، بلکه این گونهگونی در سطوح مختلفی از سافل به عالی سازمانیافته است. این تفاوتها را نباید تنها به تفاوت شخصیتها تقلیل داد، بلکه باید آنها را به عنوان نظامهای روانی متفاوت در نظر گرفت که از تعامل عوامل گوناگون شکل میگیرند. این نگاه ما را قادر میسازد که روان انسان را در چارچوبی وسیعتر و عمیقتر تحلیل کنیم و از رویکردهای تکبعدی یا سادهسازی شده پرهیز نماییم.
اصالت گذشته
آدمی با گذشته اش زندگی می کند نقد حال هر فردی تجارب و اندوخته های گذشته اش است که سرمایه حال وآینده قلمداد می شود.
نقد موجود هر فرد آدمی تجارب زندگی گذشته اش است
به ویژه پدیدآیی و شکل گیری پیوندهای خانوادگی با تأکید بر روابط و تعامل با پدر و مادر، ماهیت وضعیت کنونی فرد را رقم می زند. پدر ریشه پیشرفت معنوی زندگی و مادر ریشه امنیت عاطفی زندگی وی را پدید آورده، شکل می دهد.
اصالت گذشته در روانشناسی نشان میدهد که ریشه بسیاری از رفتارها و واکنشهای عاطفی در تجارب اولیه زندگی نهفته است. با بررسی این تجارب و درک بهتر نقش والدین در شکلگیری شخصیت، میتوان مسیر بهبود فردی و روانی را هموار کرد. رواندرمانی تعاملی به عنوان ابزاری مؤثر میتواند به بازسازی این روابط و ایجاد احساس آرامش و امنیت درونی کمک کند.
لذا رواندرمانی تعاملی به بهسازی تعامل میان فرزند با پدر و مادر تأکید می ورزد.
اصالت گذشته به تأثیر عمیق تجربیات و رویدادهای گذشته بر وضعیت روانی و عاطفی کنونی فرد اشاره دارد. این مفهوم در روانشناسی به معنای اهمیت رویدادهای اولیه زندگی، به ویژه روابط اولیه با والدین و افراد نزدیک، در شکلگیری شخصیت، باورها و الگوهای رفتاری فرد است.
پدر در فرهنگهای مختلف نمادی از اقتدار، راهنمایی و حمایت معنوی است. او نقشی کلیدی در شکلگیری ارزشها، هویت اجتماعی و مسئولیتپذیری فرزند دارد. تعاملات مثبت با پدر میتواند حس اعتماد به نفس، هدفمندی و پایبندی به اصول اخلاقی را در فرد تقویت کند.
نقش مادر در ایجاد دلبستگی ایمن و امنیت روانی غیرقابل انکار است. در نظریه دلبستگی جان بالبی، مادر نخستین منبع عشق و حمایت عاطفی کودک است. تجربه حمایت عاطفی کافی از سوی مادر میتواند به شکلگیری احساس امنیت در جهان و توانایی برقراری روابط سالم در آینده منجر شود.
روابط اولیه کودک با والدین پایههای الگوهای رفتاری در روابط بینفردی و زندگی بزرگسالی را میسازد. کودکانی که در محیطی حمایتگر و پایدار رشد میکنند، معمولاً در بزرگسالی روابط سالمتر و اعتماد به نفس بیشتری دارند.
در مقابل، روابط آسیبزا با والدین میتواند منجر به ایجاد الگوهای رفتاری ناسازگار، اضطراب، افسردگی و مشکلات روانی دیگر شود. افرادی که در کودکی تجربه بیتوجهی، سوءاستفاده یا فقدان حمایت داشتهاند، در بزرگسالی ممکن است دچار احساس ناامنی و مشکلات در برقراری روابط صمیمی شوند.
رویکرد رواندرمانی تعاملی بهبود روابط فرد با والدین را به عنوان ابزاری برای بهبود وضعیت روانی کنونی فرد در نظر میگیرد. هدف این رویکرد، بررسی ریشههای مشکلات روانی در تجربیات گذشته و ایجاد الگوهای جدید و سالمتر از تعاملات خانوادگی است.
اصالت حقیقت
هستی و شناخت هیچ یک بر دیگری تقدّم ندارد؛ بلکه دو تعبیر از یک حقیقت هستند: هستی همان شناخت است و شناخت همانا هستی.
توضیح آن که: هستی هر پدیدهای یعنی «آنچه به آن پدیده، پایداری میدهد» و شناخت نیز یعنی «دریافت حقیقت هر پدیده» و حقیقت یعنی «آنچه به یک پدیده، پایداری میدهد». پس یکپارچگی هستی و شناخت یعنی «دریافت پایداری هر پدیدهای». لذا «حقیقت» به معنای «پایداری»، نقطه وحدت یافته «هستی» و«شناخت» تلقّی میشود.
هستی هر پدیدهای همان چیزی است که به آن پایداری میدهد. این گزاره نشان میدهد که یک پدیده صرفاً در لحظه ظهور یا تجربه آن معنا پیدا نمیکند، بلکه برای آنکه بهعنوان یک پدیدهی واقعی و مستقل لحاظ شود، باید دارای نوعی دوام و ثبات باشد. بدون این پایداری، هر چیزی صرفاً یک وضعیت گذرا خواهد بود و نمیتوان آن را در زمره پدیدههای هستیشناختی در نظر گرفت.
شناخت به معنای دریافت حقیقت پدیدهها است. اگر حقیقت همان اصل پایداریبخش هر پدیده باشد، پس شناخت یعنی ادراک آن چیزی که به یک پدیده دوام و استمرار میبخشد. به بیان دیگر، شناخت صرفاً یک دریافت سطحی از نمودها و ظواهر نیست، بلکه نفوذ به ذات پایدار یک پدیده را شامل میشود.
اگر حقیقت همان چیزی است که به یک پدیده پایداری میدهد، و شناخت نیز بهدنبال دریافت این پایداری است، پس میتوان گفت که حقیقت نقطه وحدت هستی و شناخت است. یعنی شناخت واقعی هنگامی رخ میدهد که ما بتوانیم عنصر پایدار هستی یک پدیده را درک کنیم. این وحدت بدین معناست که هستی و شناخت در حقیقت یکی میشوند، زیرا حقیقت همان عنصر بنیادینی است که هم هستی یک پدیده را تثبیت میکند و هم شناخت را به آن هدایت میکند.
پس میتوان گفت که حقیقت همان نقطهی تلاقی هستی و شناخت است، زیرا:
بدون حقیقت، هستی فاقد پایداری است و شناخت به امر ناپایدار تعلق خواهد گرفت.
بدون شناخت، حقیقت همچنان هست، اما درک نمیشود.
حقیقت همان بنیانی است که هم پایداری هستی را تضمین میکند و هم موضوع شناخت را معین میسازد.
این رابطه نشان میدهد که حقیقت نه صرفاً یک مفهوم انتزاعی، بلکه یک اصل پیونددهنده میان هستیشناسی و معرفتشناسی است.
تعامل اصول
«رواندرمانی تعاملی» بر اصول و مبانی نظری خاصّی پیریزی شده است که بر یکپارچگی ماهوی «هستی»، «شناخت»، «انسان»، «نظام ارزشی» و «پاکی سرشت»تأکید میورزد.
از سوی دیگر، هستی قائم به ذات خویش نیست، بلکه قوام و استواریاش را از انسان اخذ میکند. انسان در نقطه پیوند هستی و شناخت، جای دارد. در واقع پیوند وحدت یافته هستی و شناخت بر وجود انسان، پایداری یافته است. با محوریّت انسان، یکپارچگی هستی و شناخت تحقّق مییابد. لذا به بیان دیگر، پایداری وحدت یافته هستی و شناخت به انسان است.
سرشت پاک در ذاتش دربرگیرنده ارزشهاست؛ یعنی ارزشها ذاتی هستند و در سرشت پاک جای دارند. این پاکی، روشنی میبخشد و شناخت به مثابه روشنی حقیقت، در سرشت پاک جای دارد. پس شناخت مبتنی بر نظام ارزشی است و سرشت پاک در ذات آفرینش انسان جای دارد.
برایند همه آن چه بیان شد، حقیقتی واحد مبتنی بر«حقّ»، مرکّب از انسان، هستی، شناخت، پاک سرشتی و ارزشهاست. حقیقت نقطه وحدت هستی و شناخت
افزون بر آن، «انسان» به مثابه حقیقتی دگرگون پذیر میتواند خاستگاه تحوّل هر پدیده دیگری بلکه جمله هستی شود و آدمی در قبال چنین تحوّلاتی «مسؤولیّت» دارد. از این اصل به عنوان «دگرگونی مسؤولانه» یاد میکنیم.
دیدگاه خود را بنویسید