در دهههای اخیر، تحول در شیوههای اعمال قدرت در جوامع مدرن، به ظهور مفهوم «زیستسیاست» انجامیده است؛ مفهومی که برای نخستینبار توسط میشل فوکو مطرح شد و سپس توسط متفکران متعددی از جمله توماس لمکه بسط و بازخوانی شد. لمکه در آثار خود کوشیده است نشان دهد چگونه انسان معاصر، نه صرفاً تابع نهادهای سیاسی یا اقتصادی، بلکه بهعنوان سوژهای زیستی، در معرض تنظیم، کنترل و بازتولید از سوی فناوریهای زیستی، گفتمانهای علمی، و منطق نئولیبرالی قرار گرفته است.
در این چارچوب، زندگی انسانی به پروژهای فنی، مدیریتی و بهینهسازانه بدل میشود؛ جایی که بدن، سلامت، و حتی هیجانات و تصمیمهای شخصی در قالب شاخصهای زیستی و ریسکهای محاسبهپذیر تعریف میگردند. انسان مدرن، در روایت لمکه، به «سرمایه زیستی خودگردان» فروکاسته میشود؛ موجودی که باید با نظارت درونی، خود را در خدمت منطق بقا و بهرهوری نگه دارد.
با وجود دقت تحلیلی این دیدگاه، پرسش بنیادینی مطرح است: آیا میتوان هستی انسان را تنها به پروژهای زیستی، تکنولوژیک و اقتصادی محدود کرد؟ آیا در دل همین ساختارهای زیستسیاست، امکان دیگری برای رشد درونی، شکوفایی معنوی و معنا بخشی به زندگی وجود ندارد؟
در پاسخ به این پرسش، این مقاله تلاش میکند با تکیه بر پارادایم «هستی تکاملی: تعامل پویای معنوی»، تحلیلی انتقادی از مبانی هستیشناختی، معرفتشناختی و ارزشی اندیشه لمکه ارائه دهد. این پارادایم، تصویری چندبُعدی از انسان بهدست میدهد که در آن، زیست و معنا، شناخت و مراقبه، و قدرت و اخلاق در یک فرایند تکاملی بههم پیوستهاند. بر این اساس، تلاش میشود نشان داده شود که چگونه پارادایم مذکور میتواند امکاناتی را برای فراروی از زیستسیاست غالب و بازاندیشی در مفهوم انسان، زندگی و کنشگری ارائه کند.
۱. هستیشناسی انسان: سوژه زیستی یا موجود معنوی؟
توماس لمکه، در ادامه سنت فوکویی، انسان را بهعنوان سوژهای میبیند که در بستر نهادهای زیستی، تکنولوژیکی و اقتصادی ساخته میشود. بدن، ژنها و روان انسان، موضوعات اصلی مداخله و انضباط هستند. حتی در عصر نئولیبرالیسم، انسان به «سرمایه زیستیِ خودگردان» بدل میشود، یعنی کسی که موظف است بدن خود را بهینهسازی، سلامت خود را مدیریت، و ریسکهای زیستیاش را مهار کند.
در مقابل، پارادایم هستی تکاملی، وجود انسان را محدود به پروژهای زیستی نمیداند. انسان، موجودی در حال شدن است که ساحتهای فیزیولوژیکی، روانی، اجتماعی و معنوی را همزمان در خود دارد. در این نگاه، بدن صرفاً ابژه مدیریت نیست، بلکه بستری برای تجربه معنا، اخلاق، و تعالی است.
لمکه بر کنترل زندگی تأکید دارد، اما پارادایم تکاملی بر رشد درونی و فرارَوی از صرف زیست.
۲. معرفتشناسی: دانش در خدمت قدرت یا در خدمت شکوفایی؟
لمکه، دانش زیستی و پزشکی را ادامه و تجلی شکلهای نوین قدرت میداند. او نشان میدهد که چگونه علوم زیستی (مانند ژنتیک و علوم اعصاب) نه فقط دانش، بلکه ابزار تنظیم و کنترل بدنها هستند. در نتیجه، سوژه بهجای کشف حقیقت، در بازی قدرت و نهادهای زیستی بازتولید میشود.
در پارادایم هستی تکاملی، معرفت نهتنها تعاملمحور است، بلکه دارای ظرفیت دگرگونکننده و تعالیبخش نیز هست. شناخت، تنها بازتاب قدرت یا ابزار اطاعت نیست، بلکه مسیر بیداری، آگاهی، و تحول اخلاقی نیز هست. این شناخت در پیوند با تجربه، تأمل، مراقبه و معنویت، به شکلگیری خودآگاهی ژرفتری میانجامد.
لمکه بهدرستی نقش قدرت را در تولید دانش برجسته میکند، اما پارادایم معنوی، امکانهای رهاییبخش و تعالیبخش شناخت را نیز بازمیگذارد.
۳. غایتشناسی و ارزش: مسئولیت زیستی یا شکوفایی معنوی؟
در دیدگاه لمکه، فرد مسئول مدیریت ریسکهای زیستی خود است. مثلاً در اقتصاد سلامت، اگر کسی بیمار شود یا دچار ناتوانی گردد، این امر نه صرفاً اتفاقی زیستی، بلکه نتیجه «نابهرهوری شخصی» تلقی میشود. به این ترتیب، مسئولیتپذیری، در خدمت بقا و بهینهسازی زیستی قرار میگیرد.
اما در پارادایم هستی تکاملی، مسئولیتپذیری تنها برای بقای زیستی نیست، بلکه برای بالندگی معنوی، رشد ارزشمدار، و تحقق خود اخلاقی است. فرد مسئول است، چون در مسیر شکوفایی قرار دارد؛ نه فقط برای کنترل بدن، بلکه برای معنا بخشیدن به زندگی.
مسئولیت در زیستسیاست لمکه، از بالا تحمیل میشود؛ درحالیکه در هستی تکاملی، مسئولیت از درون، و با پیوند به غایت معنوی برمیخیزد.
نتیجهگیری تطبیقی
دیدگاه توماس لمکه تصویری دقیق از چگونگی کارکرد قدرت در ساحت زیستی انسان معاصر ترسیم میکند. او نشان میدهد چگونه انسان در ساختارهای نئولیبرال و زیستفناورانه، به سوژهای محاسبهگر و خودمدیر بدل شده است. اما این تصویر، هرچند واقعی و هشداردهنده، چشمانداز چندانی برای فراتر رفتن از این وضعیت ارائه نمیدهد.
در مقابل، پارادایم «هستی تکاملی: تعامل پویای معنوی» ضمن پذیرش واقعیت ساختارهای قدرت، بر ظرفیتهای انسان برای رشد، خودآگاهی، و شکوفایی تأکید میکند. این پارادایم، انسان را نه محصول صرف گفتمانها، بلکه کنشگری فعال و معنابخش میبیند؛ موجودی که میتواند در دل زیستسیاست نیز به تحول اخلاقی و بیداری معنوی دست یابد.
دیدگاه خود را بنویسید